من بیزارم از 29 دی، از سال 93، از کسی که خبر داد آخرِ هفته نامزدیته، از اتاقی که این خبرو داخلش شنیدم، از راهروهای بیمارستانی که شاهد حالِ خرابم بودن، از همه ی چیزی که برسه به اون روز بیزارم.
من بیزارم از خطهای درهم کف دستت که داخلش یه M افتاده! بیزارم از عشقی که سهم من ازش شد چهار سال غصه و حالِ بد:/ بیزارم از تظاهر، بیزارم از خنده های الکی، از گریه های شبانه، از آهنگِ بمون یگانه، از هرچی منو به تو میرسونه بیزارم.
دیگه هرچی امیدِ واهی و انتظار کشیدنه همینجا تمومش میکنم. امیدوارم جاده ای که از من سفر کردی رو هیچ وقت برنگردی چون همه ی علاقمو یه مشت خط خطی کردم که اگه برگشتی بدم دستتو برم.
مشکل اینجاست اگه قرار باشه هزار سالم کنارت حالِ من خوب باشه این چهار سال به حدی دل آزرده شدم که دیگه دلم نمیخوادت.
بیست و یک سال پیش، روز چهارشنبه بیست و ششم فروردین ساعت سه عصر یه دختر ریزه میزه (دو کیلو و هفتصد به روایتی! نهصد گرمی!) که اولین فرزند خانواده و اولین نوه ی خانواده مادری و یازدهمین نوه ی خانواده ی پدری محسوب میشد، با کلی سرو صدا و گریه به دنیا اومد. مامان که خیلی خوشحال بود. پدر هم احتمالا خوشحال بود ولی دوست میداشت بچش پسر میبود. خانواده ی مادری از حضور اولین نوه خیلی خوشحال بودن. از اینکه پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و دایی شده بودن ولی خانواده پدری بعد از تبریک میگفتن انشاالله بعدی پسره!
دختر داستان بزرگ و بزرگتر میشد و بیشتر زمان ها بخاطر شاغل و دانشجو بودن مامان کنار خاله ها و مادربزرگش(مامانِ مامان) بود. بهترین همبازیش دیوار حیاط بود و بهترین دوستش توپ! همیشه منتظر بود تا آلبالوهای درختشون برسه و اونا رو بچینه. پاتوقش کتابخونه ی محله بود. از اینکه با دوچرخش از همه ی بچه های کوچه جلو میزد ذوق میکرد. وقتی بچه های کوچه زیرِ سایه ی دیوار خونشون مینشستن از بالای دیوار آب میپاشید و خیسشون میکرد. لجباز بود و بیشتر مواقع با پسر عموش که حدودا چهار سال ازش بزرگتر بود مشغولِ دعوا بود.
تا نه سالگی تک فرزند خانواده بود که خبردار شد خدا داره یه خواهر یا برادر بهش میده. از همون اول با همه اتمام حجت کرد که این بچه باید دختر باشه! و اگه پسر باشه بعدِ تولدتش خودش میندازدش توی سطل آشغال! عمه ها و مادرِ پدرش از این حرف خیلی حرص میخوردن. شکرِ خدا اون بچه دختر شد. دوسال بعدِ تولدِ خواهرش خدا یه خواهر دیگه بهش داد و اون وروجک شد ته تغاریه خونشون.
زمان به سرعت میگذشت و اتفاقاتِ زیادی می افتادن. اون پسرعمویی که یه روزی مث دشمن خونی بود کم کم توی دل دخترِ داستان جا میگرفت و تا به خودش اومد دید بدجور دلباخته! شاید توی خیال خیلی از فامیل دهمین و یازدهمین نوه نهایتا سهمِ همدیگه از زندگی بودن ولی خب. پسرعمو داماد شد و پدر ولی دخترِ داستان نه عروس شد نه مادر. قبلِ اون ازدواج زندگی با دخترک روی دنده ی لج افتاده بود و بعدشم شرایط روز به روز بدتر میشد تا این روزا.
دخترِ داستان هنوز زندست، نشسته و از زندگیش مینویسه. امید داره نود و نهمین بیست و ششم فروردینشم تجربه کنه! و حالا بیست و یکمین بیست و ششم فروردینشو سپری میکنه.
تولدم مبارک:)
زخم هایی هستند که تا ابد تازه می مانند و هیچ گاه التیام نمی یابند. مرهمی برایشان نیست و جایشان همیشه می سوزد و درد میکند. مانند حفره ای تا ابد میان تهی درون روحمان جای می گیرند و روح و روانمان را دچار نقصان می کنند.
رفتنِ بعضی از انسان ها از زندگی هامان مصداق چونین زخم هاییست. آن هایی که روزی با خنده هاشان جانِ دوباره می گرفتیم و بغضشان دنیایمان را آوار می کرد. همان هایی که سال ها بعد از رفتنشان یاد و خاطره شان گاهگاهی مانند طنابی دورِ گردنمان می پیچد، گلویمان را می فشارد، نفسمان را می گیرد و از گونه هامان سرازیر می شود. کمتر کسی است که در وجودش اینگونه دردی نداشته باشد و رفتنِ قسمتی از وجودش را ندیده باشد.
هرکس به گونه ای با وجودِ چنین دردی زندگی می کند یا می میرد. یکی مرگِ خودخواسته را برمی گزیند، دیگری همانند مرده ای متحرک راه می رود و نفس می کشد اما دیگر زندگی نمی کند، کسی دیگر به انزوای خویش پناه می برد و آن یکی بی تفاوت و دل سنگ می شود. اما من مرحله به مرحله اش گذراندم! اولین روزها تنها به فکرِ پایان دادن به زندگیَم و اتفاقاتِ نه چندان دلخواهش بودم. کمی بعد که از فکرِ این پایان عبور کردم برای چندین سال همانندِ مرده ای متحرک روزها را به شب رساندم. برای مدتی به تنهایی و انزوای خویش سفر کردم و هزاران چرای بی جواب را همان جا دفن کردم. حال می گویند دل سنگ شده ام!
شاید من تمام عشق و مهربانیَم را وقف او کردم و حال دیگر چیزی باقی نمانده است تا به دیگران عرضه بدارم. تمام انتظار و صبرم برای او بود و بعد از او دیگر نه در انتظار کسی می مانم و به برای کسی صبوری می کنم. تنها حضورِ همیشگی در میانه ی رویاهایم بود و حال تنها کسی که در میان رویاهایم به چشم می آید خودم است و بس. دیگر نه برای کسی عشقی دارم نه محبتی و نه انتظاری. این بار فقط من هستم؛ تنها کسی که حاضرم برایش بجنگم تا حتی برای لحظه ای بخندد. حال مهم این است که قلبِ من دوباره نشکند، روحِ من دوباره آزرده نشود، چشمانِ من دوباره اشکی نشود و آرامشِ من درهم نریزد و برای آن، هرکسی که خاطرم را بیازارد به راحتی از دنیایم حذف می کنم. دیگر اهمیتی ندارد نامش را هرچه می خواهند بگذارند؛ دل سنگ یا خودخواه! اصلا کافیست هرچه دیگری را خواستم یک بار هم طالبِ خودم باشم. مگر آسمان به زمین می رسد؟! اصلا دیگر آسمان هم به زمین برسد مهم نیست! اینجا فقط من مهم هستم و آرامشم.
* شروعِ این نوشته خودمو یادِ شروع کتابِ بوف کورِ صادق هدایت انداخت! ( در زندگی زخم هایی است که مثل.) شمارو نمیدونم.
* من شوقِ قدم های رسیدن به رویاهایم هستم:)
* بدونِ شک، ما خط خوردگانِ عشقیم.
* تجربه ی جدیدم گوش دادنِ یه کتابِ صوتیه. جالبه ولی اینکه کتاب جلوت باز باشه و لمسش کنی و خودت ورق بزنی یه چیز دیگست.
* به مامانم گفتم: یه کتاب بنویس اسمشو بزار فائزه، فائزه است! و به من تقدیمش کن و موضوعشم کمالات! و سجایای اخلاقی! و خوبی های بی حد و بی شمارِ من! باشه. با یه لبخندی نگاهم کرد که معنیش جز تایید حرفام نمیتونه باشه! هیچی دیگه، منتظرِ کتابِ مامانم باشید:]
امروز تولدش بود! رفتش توی چهار سال.
خیلی زود گذشت. منم اصلاااا یادم نبود برعکسِ خیلی وقت پیش!
زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه. خیلی چیزارو تغییر میده. شاید بهترین مرهم برای دردها همین گذر زمان باشه.
منم خداروشکر عادت کردم به رفتنها. به نبودنها.
این روزا بیشتر از هرچیزی واسه تنهاییه خودم ارزش قائلم! هرکسی رو توی لحظه هام شریک نمیکنم و محتاطانه تر با آدما ارتباط برقرار میکنم. توقعم رو از همه کم کردم. اینطوری آرامش بیشتری رو به زندگیم سرازیر شده:)
میتونم بگم حالم خداروشکر خوبه.
میخندم با صدای خیلی بلند.
خودمو خوشحال میکنم و این قشنگترین کاریه که این روزا بهش مشغولم.
شماها چطورید؟
گاهی وقتا که نه بیشتر وقتا با خودم میگفتم چی میشد اگه من یه جای دیگه یه شهر دیگه یه کشور دیگه به دنیا میومدم.
الان که فکرشو میکنم میبینم که حیف میشد؛ نه خیلییییی حیف میشد چون اونوقت نمیتونستم تو رو ببینم صداتو بشنوم باهات حرف بزنم.
خیلیییییی دلم میسوخت اونوقت، مگه نه؟
کاش میشد اتفاقای خوب زندگی رو دائما روی تکرار گذاشت. اون اتفاقایی که اگه هزاران بار هم تکرار بشن بازم تازگی دارن و تکراری نمیشن؛ مث تو:)
همش دارم حساب میکنم این حجم از زندگی چطوری توی چشم هایت جا گرفتن؟!!!
اصلا کسی جز من زندگی رو توی چشم هایت دید؟!
* به وقتِ هفدهم و بیست و چهارم شهریورِ من.
اومدم یه عالمه حرف بزنم واستون.
* منِ او رو خوندم. واقعااااا قلمِ رضا امیر خانی رو دوس دارم. قبلش کتابای ارمیا، بیوتن، ازبه و ناصر ارمنیش رو خونده بودم. همشون قشنگ بودن ولی منِ او یه جورِ دیگه ای بود بنظرم.
* عشقِ کودکانه ی علی و مه تاب قشنگیه قصه رو دوچندان کرده بود:)
* این قسمتش خیلی به دلم نشست: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شَهیدا.
* اگه شما هم مث من توی خونه به جز یخچال! دس به چیزی نمیزنید و به طرزِ عجیبی انگشتای دستتون بریده میشه چیزی جز لبه ی کاغذای کتاب نمیتونه بریده باشدِشون:/ خیلیَم بد میبُره.
* چند وقتیه حس میکنم حالش گرفتست. دلیلشو نمیدونم و نپرسیدم. دوس دارم اگه خودش خواست باهام حرف بزنه. امروزم انگاری گریه میکرده:/ از روزِ اولم که دیدمش مهرش عجیب نشست به دلم. البته روزِ اول برمیگرده به سال هشتاد و سه یا هشتاد و چهار! توپولو بود و دلنشین. بعدِ این همه سال دیدمش انگاری سالها بود کنارِ هم بودیم. رفتارش منو یادِ مادربزرگش میندازه. خدابیامرزدش خیلی خانومِ مهربونی بود.
* خیلی حس خوبیه فک کنی حواسِ هیچکس مخصوصا یکی بهت نیست و بعدش همون یکی بیاد ازت بپرسه چرا ناراحتی؟! بعدش فقط میشه خوشحال بود:)
* آغا این لوگوی شرکتِ اپل هست توی سیبه نیم رخه استیو جابزه خعلی خوشگله. مگه نه؟
* داشتم یه خواب میدیدم نهایتِ رویا:) بیدار که شدم گفتم خدایا چی میشد من توی خواب میمردم؟!
* از بستنیه میهن هم نهایت تشکر رو دارم که قیمتهاش رو چند برابر نکرد ولی درعوض سایز بستنیاشو کوچیک کرد! ولی با همون کیفیتِ قبلی:)
* من شوقِ قدم های رسیدن به تو هستم!
* یه قصه طولانیم بگم واستون.
چند ماه پیش یه پنج شنبه رفته بودیم زیارت اهلِ قبور. کنارِ قبر پدرِ پدرم ایستاده بودم و روی سنگ قبرشو برای بار هزارم میخوندم به جای فاتحه! سنگینی نگاهی رو حس کردم. اولش فکر کردم از این فک فامیلای دوره داره منو سراپا آنالیز میکنه! سرمو که بلند کردم با یه آقاپسری چشم تو چشم شدم که کنارشم انگاری برادرش ایستاده بود. خوشم نمیاد از کسایی که با نگاهشون بقیه رو معذب میکنن. از مشخصات روی قبر که کنارش ایستاده بود فهمیدم یکی از آشناهای دورمونه. به مامانم گفتم: این آقاپسرِ موجهِ متینِ سربه زیرِ چشم نچرون! مجرده؟ مامانم گفت نه هم خودش هم برادرش متاهلن. فکر کنم اینجا زندگی نمیکنن واسه سالگردِ پدرشون اومدن. آهانی گفتم و اونم پیگیر نشد چرا پرسیدم. توی دلم یه خاک توسرت نثارش کردم. اخم کردم سرمو برگردوندم:/ چند هفته قبل توی راه برگشتن به خونه بودیم که بابا گفت مهمان داریم. رسیدیم خونه سلام کنید و برید توی اتاقاتون. غریبه ان. ینی اگه نمیگفت به قولِ ریحونمون مث cowww سرمونو مینداختیم پایینو بدونِ سلام میرفتیم داخل:| وقتی رسیدیم سلام کردیم و خواهرام رفتن توی اتاق ولی من که چهره ی خانومه بنظرم آشنا میومد یکمی منتظر موندم ببینم چه خبره. مادرِ پدرم هم همراهشون بود. یکمی بعد دوتا خانومه رفتن. دیدم مادربزرگ میگه تا ببینیم قسمت چی باشه! مامانم نزدیک بود از خنده منفجر بشه آخه نمیدونم واسه چی بود که شبِ قبل بهش گفتم اگه احیانااا کسی واسه خواستگاری اومد بدونِ اینکه به من بگید ردش کنید بره. آخه نه که از مشرق تا مغرب صف بستن خواستگارا. پرسیدم این مگه فلانی نبود که گفتی پسراش متاهلن؟ مامانم گفتم دقیق نمیدونستم یکیشون انگاری مجرد بوده. آخه من اگه میدونستم اون شاه دامادِ موجه! چه نیت شومی در سر دارد همونجا دسشو البته با رعایت شئونات اسلامی میگرفتم میبردم بالای یه قبر خالی بهش میگفتم برادرِ گرامی آخر سر جات همینجاست یکمی توی زاویه ی دیدت تجدید نظر کن:/ آخه توی قبرستون؟!!! حالا ما که میدونیم میخوای دینتو کامل کنی و نیتت خیره ولی خو اصلااااا موقعیت شناس نیستی. دو دوز دیگه بچت ازت پرسید کجا مامانو دیدی میخوای بگی قبرستون عایا؟! بعدشم اونوقت منی که هنوزم میرم بستنی بخرم نمیتونم بین چند نمونه بستنی یکیو انتخاب کنم و آخر سر از هر کدوم یکی میخرم چه توقعی داری بین این خیل عظیمِ خواستگاران بتونم یکیو انتخاب کنم؟! حالا اینم به کنار، خونه که هیچ ماشینم هییییچ همینقدر قانعم، با چه اعتماد به نفسی میای خواستگاری واقعااا وقتی هنوز سربازیتم تموم نکردی و شغل هم هیچ؟! خوشبحالت با این اعتماد به نفست! آغااااا از کجا میخوای پولِ بستنی خوردنِ منو در بیاری؟! تازه خانومه به مامانم گفته چند بار به مامانت ( ینی مامان بزرگم) صحبت کردم، گفته نوه ام قصد ازدواج نداره. دیگه رفتم سراغِ مادرشوهرت و بااجازتون بدونِ اینکه اجازه بگیریم خدمت رسیدیم!
* امیدوارم غلط املایی نداشته باشم توی این پست.
* نصفِ حرفامو یادم رفت:| فقط اینکه من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت:)
خب شماها چه خبراااا دوستانم؟ خوش میگذره؟
در زندگی همیشه غمگین بودن از شاد بودن آسان تر است اما من اصلا از کسانی که آسانترین راه را انتخاب میکنند، خوشم نمی آید!
واقعا همینه.
بنظرم بیشتر اوقات ما خودمون انتخاب میکنیم حالمون خوب باشه یا بد. به جای اینکه به فکر لذت بردن از زمان حال و برنامه ریزی و تلاش برای آینده باشیم همش حسرت گذشته رو میخوریم که خودمون هم میدونیم نتیجه ای جز حالِ بد نداره.
ما باید یاد بگیریم خودمونو برای اشتباهات گذشته ببخشیم و گذشته رو رها کنیم.
این حرفها رو شاید خیلیا هر روز توی گوشمون بخونن و بارها بارها مث همه ی جمله های کلیشه ای برامون تکرار کنن ولی وقتی خودمون به این باور برسیم که زندگی در گذشته جز از دست دادن حال و آینده نتیجه ای نداره؛ اگه یکمی خودمونو دوس داشته باشیم؛ برای خوب شدنِ حالمون نهایتِ تلاشمونو میکنیم و بیخیالِ گذشته، از امروزمون لذت میبریم:)
توصیه میکنم توی این تابستون کمی کتاب بخونید. البته هرکتابی ارزش خوندن و وقت صرف کردن رو نداره.
کتابای آنا گاوالدا رو هم توصیه میکنم:)
دوستان عزیزم، پذیرای پیشنهادات خوبتون هم هستیم.
رسیدم به این نوشته توی کتابی که خودت بهم هدیه دادی:
اولین چیزی که از آینده توی ذهن هرکسی ممکنه بیاد شاید شغل باشه! که تکلیفش هنوز برای من مشخص نیست و فقط میتونم بگم در آینده شاغل خواهم بود چون برای ادامه ی زندگی به عنوان یه فردِ مجرد و مستقل حتما لازمه.
یه خونه ی نقلی ترجیحا ویلایی(ینی آپارتمانی نباشه!) اگه نشد یه آپارتمانِ دو خوابه که اگه اون شغلِ آینده درآمدش خوب بود میخرم و اگه نه رهن یا اجاره میکنم. یه خودرو که اونم به درآمدِ همون شغل بستگی داره. یکی از اون دوتا اتاق رو از کف تا سقف قفسه بندی میکنم و پر میکنم از کتابایی که دوستشون دارم. یه صندلی راک هم توی این اتاقی که کتابخونم میشه میذارم.
آدمایی که باهاشون در ارتباطم محدود میشه به خانواده ی مادریم و چند تا دوست و با خانواده پدری هم هیچ ارتباطی ندارم. دو تا فرزند معنوی هم دارم که بعضی وقتا باهم گردش میریم و خوش میگذرونیم. اگه شرایط زندگیم کاملا مساعد باشه یه دختر کوچولو رو به فرزندی میپذیرم:) گاهیم میرم به خانوادم و مامانبزرگم(مامانِ مامانم) سر میزنم.
کتاب خوندن و تمرین ویولن و نقاشی و رسیدگی به باغچه ی کوچیکم که دوتا درختِ انار و گیلاس(حالا نمیدونم انار و گیلاس واسه یه منطقه آب و هواییَن و باهم یه جا درمیان یا نه؟!) داره و پره از بوته های رز و تماشای فیلم و دیدنِ ستاره ها و آسمان شب با تلسکوپ و کلاس شطرنج و کارای نرم افزاری و سخت افزاری و باشگاه و . تفریحاتم میتونه باشه.
گاهیَم مثلِ گذشته ها با ماهی تماس میگیرم. بعدِ کلی چرت و پرت گفتنمون و وقتِ خداحافظی بهش میگم: ویس ضبط نکرده باشیاااا! اونم از خنده ریسه میره و میگه: اصلاااا و میفهمم بازم تمام صحبتامونو ضبط کرده تا به قولِ خودش مواقعی که حالش خوب نیست گوششون بده و روحیش شاد بشه! میگم: واسه منم بفرست مستفیض بشم:|
یه زندگی آروم به دور از آدمایی که باعث میشن از زندگی بیزار بشم و احتمالا یه اکیپ با دوستانم داشته باشیم که عاشق سفر و طبیعت گردی و رفتن به جاهای بکر باشن و تعطیلاتمونو باهم بگذرونیم.
*مرسی از لبخند و آقاااااااااا بابت دعوتِ من:)
نوشته ی خاصی نیس. دوس نداشتید نخونید.
چند سالِ بعد عصر یک روزِ ابری دلت برای مادربزرگ و پدربزرگت تنگ میشود و بی هوا تصمیم میگیری به دیدنشان بیایی. بنیامین که بیشتر از هرکس وابسته به توست دنبالت راه می افتد و تو دلت نمی آید دلِ کوچکش را بشکنی و او را هم با خودت همراه میکنی. مسیر هشتاد کیلومتری بینمان را طی میکنی. مستقیم راه منزل مادربزرگ را در پیش میگیری. زنگ میزنی ولی خودت را معرفی نمیکنی. درِ حیاط که باز میشود مادربزرگت سرک میکشد تا ببیند کیست؟! چشمش به تو و بنیامین می افتد و پدربزرگت را صدا میزند و برای به آغوش کشیدنت پرواز میکند. صورتت را در بوسه غرق میکند. بنیامین به آغوش پدربزرگ میرود و برایش شیرین زبانی میکند. به خانه میروید و مادربزرگ بی درنگ به آشپزخانه میرود تا از عزیزدردانه هایش پذیرایی کند. ساعتی میگذرد. یادت می افتد که امروز پنچ شنبه است و چقدر خوب میشود که پدربزرگ و مادربزرگ را برای سر زدن به پسرشان ببری. پیشنهاد میدهی و آنها هم از خدا خواسته میپذیرند و سریع آماده ی رفتن میشوند. در راه بنیامین حرف میزند و شما ساکت گوش میدهید. نزدیکِ یک شیرینی فروشی توقف میکنی و شیرینی میخری. وقتی میرسید بنیامین با چشمانی گرد شده اطرافش را نگاه میکند. چنین مکانی برایش عجیب است! به افرادی که در رفت و آمدند با تعجب خیره شده. شیرینی ها را باز میکنی و همینطور که به طرف مزار دایی حرکت میکنی به مردم در حالِ رفت و آمد تعارف میکنی. چهره ی مادربزرگ و پدربزرگت هر لحظه غمگین تر و گرفته تر میشود. به مزار پسرشان میرسند فاتحه ای میخوانند و روی نیمکتی آهنی مینشینند. میروی آب بیاوری تا غبار از سنگ مزار بشویی. ظرف آبِ بزرگی که داخل خودرو داری را می آوری و روی سنگ مزار میریزی تا خاک های نشسته از رویش شسته شوند. بنیامین راه می افتد و میروی کنارش باشی تا راه را گم نکند. به قبر های همان اطراف نگاه می اندازی همه شان شسته شده ولی یک سنگِ سفید که از خاک های زیادی رویش نشسته توجهت را جلب میکند. دلت برای تنهایی شخصِ آرمیده در آن قبر میگیرد. آبِ باقی مانده را میبری و روی آن سنگِ قبر میریزی. آب میرود و میشوید خاک ها را. کم کم مشخصاتِ صاحبش آشکار میشود. چقدر نامش آشناست! به فکر فرو میروی. گذشته ای دور در ذهنت نمایان میشود. دختری که روزی هم بازیت بود. سنی نداشت. مرگش ناگهانی بود. همه را شوک زده کرد. فاتحه ای میخوانی و میروی تا از خفقان به وجود آمده خودت را رها کنی.
سرنوشت همیشه ما را غافل گیر میکند. بعید نیست درست همان جایی که من به رسیدن فکر میکنم مرگم برسد و فاصله را قدِ دنیایی زیاد میکند:/
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد؟ با منِ تنهاتر از ستار خانِ بی سپاه!
جام جهانی چشم هایت به میزبانی حصارِ آغوشت در حالِ برگزاری است و من تنها راه یافته به مرحله ی نهایی این مسابقاتِ ناعادلانه ام. منی که باید با دستِ خالی در مقابلِ چشمانِ سیاهِ عاشق کُشَت مقاومت کنم.
به یاد دارم که در مراحل قبل چگونه حریفان را مغلوب کردی و حال دلهره ی مواجه شدن با دو منبع آرامشی که آشوب گرانی قهارند سراپایم را فرا گرفته است. میدانی، آخر حکم چشمانت برای من همانند ماه است بر دیوانه که دیدنش دیوانه ترش میکند!
سوتِ آغاز بازی به صدا در می آید. هدفت مجنون کردن دلم است. سعی میکنی بدون استفاده از چشمانت و تنها با لبخندی مرا از پای در آوری. مقاومت میکنم. عمیق تر میخندی و من می اندیشم که چقدر در مقابلت ضعیفم. حس میکنم که پاهایم یارای تحمل وزنم را ندارند و همین ثانیه هاست که در مقابلت به زانو در آیم. در همین زمان نیمه ی اول به پایان میرسد و در همان حالِ آشوب مرا رها میکنی و میروی. چندیدن نفر می آیند و جسمِ نیمه جان مرا از زمینِ مسابقه بیرون میکشند. حس میکنم تمام توانم را برای مقابله با لبخندت به کار گرفته ام و دیگر جانی برای ادامه ی مسابقه ندارم. به سرم میزند که اعلامِ تسلیم در برابرت کنم. در نهایت تصمیم بر آن میشود که بازی را به پایان برسانم.
برای آغازِ نیمه ی دوم به زمین می آییم. گام های محکمت خبر از مصمم بودنت برای برد می دهد. تصمیم داری با تمامِ قوا به قلبم بتازی و مانع خارج شدنِ جام از خانه شوی! تا میتوانم چشمانم را میم از نگاهت. خودت بهتر از هر کسی میدانی که چشمانت افسونگرند. توانایی انجامِ هر کاری را با چشمانت داری و همین مرا به شدت میترساند. آنقدر چشم میگردانی تا نگاهم به دام بیفتد. مگر میشود از چشمانت چشم گرفت؟! خیره نگاه میکنی. غوغا میکنی. تاب می آورم. مستاصل شده ای . نمیدانی دیگر چه کنی که قلبم را مغلوب سازی و این را هم نمیدانی که نگاه های دلبرانه ات چه به روزم آورده. لبخندِ زیرکانه ای روی لب هایت مینشیند. انگار قصد داری ضربه ی نهایی را بزنی و کار را تمام کنی. نمیخواهی بازی به وقت اضافه بکشد. کنجکاوانه به چشمانت نگاه میکنم که ناگهان اشکی را گوشه ی چشمت می بینم. منصفانه بازی نمیکنی. دیوارِ دفاعی مرا در هم میشکنی و بی مهابا به سوی قلبم حرکت میکنی. فرو میریزم از اشکِ درونِ چشمت. همان جاست که عاشق میشوم؛ عاشقِ دو چشمِ سیاه، مجنونِ همان آسمانِ شبی که بارانی شد.
حال میفهمم آمدنم به این بازیِ نابرابر اشتباه بود. امیدم برای پیروزی در مقابل چشم هایت واهی بود. مغلوبانه زانو میزنم و شادی هایت را برای بردِ شیرینت به تماشا مینشینم. در میانِ هیاهوی هوادارانت گم میشوی؛ فراموش میکنی منی بوده که حال دین و ایمانش چشمانت شده. میروی؛ دور میشوی و از یاد میبری این مرا.
و من میمانم و وجودی که آوار شد.
*ممنونم از لیموی مهربون بابت دعوتم به چالش "جام جهانیِ چشمهات":)
*منم هنجار شکنی میکنم و دعوت میکنم از چهار نفر: تارا (آساره ی شما!) ، آسمان ، بهنام و جناب میم حا .
خب این یه چالش جالبه بنظرم که به دعوت جناب هاتف منم دوس داشتم شرکت کنم:)
البته بنظرم این عادات و رفتارا بیشتر از عجیب بودن منحصر به فردن.
1) من تا به حال توی کل عمرم به خیارشور و ترشی و زیتون و مشتقاتشون لب نزدم و به شدت متنفرم ازشون:/
2) عادت دارم یه وسیله ای که جدید میخرم اول دل و رودشو بریزم بیرون ببینم داخلش چه خبره، بعد سرِهمش کنم و ازش استفاده کنم.
3) اگه یه لباسو واسه چند لحظه ام تنم کنم و در بیارم حس میکنم کثیف شده و باید شسته بشه.
4) خیلی روی بی نظمی حساسم به حدی که بعضی وقتا میرم وسایل اتاق خواهرامو مرتب میکنم چون دیدنِ بی نظمیشون کلافم میکنه.
5) حمام رفتنم خیلی طولانی مدته.چندین ساعت مثلا!
6) دوس دارم یه مطلبیو که قراره بخونم از آخر شروع کنم؛ مثلا یه تستو از گزینه چهار شروع میکنم.
7) از بچگی عادت داشتم کتابامو بر اساس قد توی کتابخونمون یا کوله پشتیم مرتب کنم.
8) از پلوها بدم میاد:/ مثلا عدس پلو، لوبیا پلو و. به استثنای زرشک پلو:)
9) غذایی که گوشت نداشته باشه رو غذا به حساب نمیارم.
10) اگه واسه خواب پتورو روی سرم نکشم خوابم نمیبره.
11) وقتی یه چیزیو حتی بی ارزش گم میکنم زمین و زمان و واسه پیدا کردنش به هم میریزم و تا پیداش نکنم آروم نمیگیرم. در این راستا سالی چند بار خودم تنهایی خونه تی میکنم:/
12) به شدت از خوابیدن متنفرم و تا وقتی خیلی خسته نشم و خوابم نگیره نمیخوابم معمولام خوابم عمیق نیست و خواب میبینم.
13) توانایی قهرای طولانی مدتو حتی با نزدیک ترین افراد زندگیم دارم:/آخریش شیش سال بود:/ خوب نیس اصلا.
14) خیلی چای میخورم اگه نخورم سردرد میگیرم. چای رو غلیظ، تلخ و داغ میخورم.
15) ماست موسیر و زغال اخته و قره قروت و قند و شکر و بعضی لبنیاتای محلی رو دوس ندارم.
16) غذاهای آبکی مث آش و سوپ و آبگوشت و. دوس ندارم.
17) خیلی بستنی دوس دارم و خیلی توی بستنی خوردن قهارم.خیلیم زیاد میخورم و سریع.
18) توی اوج بی نظمی و به هم ریختگیِ وسایلم اگه کسی یه ذره جابه جاشون کنه میفهمم.
19) به شدت گوشام و بینی و چشام تیزن.
20) شماره تلفنا و اطلاعاتِ عددی رو ترجیحا حفظ میکنم و به حافظم بیشتر از نوشته ها اطمینان دارم.
21) دوس دارم وقتی موسیقی گوش میدم تنها باشم.
22) روی بالش نمیخوابم، دستمو خم میکنم روی بازوم میخوابم.
23) نمیتونم جیغ بزنم!
24) بعضی چیزارو خیلی میخورم مثلا چند کیلو لواشک و چند کیلو تخمه و یه عالمه چیپس و کلی بستنی خوراک دو تا سه روزمه.
25) از لاک بدم میاد.
26) از چیزی که مد بشه و همه داشته باشن بدم میاد.
27) بود و نبود نمک توی غذا واسم فرقی نداره ولی توی ماست حتما باید نمک بریزم تا بخورم.
28) گاهی انقدر روی تمیز بودن وسایل اطرافم حساسم که کیس کامپیوترم رو هم باز میکنم داخلشو تمیز میکنم . البته درش همیشه بازه.
29) کلا با کلمه های تخفیف و حراجی و اینا مشکل دارم:/ نمیدونم چرا دوس ندارم چیزی که اسم حراج میاد روشو بخرم حتی اگه کلی ازش خوشم اومده باشه.
30) تا کل وسایلم به هم نریزه مرتبشون نمیکنم. مثلا وقتی قفسه ی کتابامو مرتب میکنم که همه ی کتاباش بیرون باشه.
31) خیلی سریع غذا میخورم.
32) خیلی با خودم حرف میزنم.
33) از خیلی چیزا میتونم راحت دل بکنم.
34) واسه کارا بدی که انجام دادم نمیتونم خودمو ببخشم و خودمو بارها سرزنش میکنم.
35) لباسامو جدا از لباسای بقیه توی ماشین لباس شویی میندازم.
36) وقتی توی خیابون راه میرم سعی میکنم پاهام روی خطهای سنگ فرشا نره یا توی خونه یه جاهای خاص روی فرش پامو میذارم.
37) روزی هزار بار الکی در یخچالو باز میکنم میبندم. گاهی واسه خنک شدنم این کارو میکنم. حتی دیده شده وقتی دیگه حال ندارم برم سراغش خواهرامو میفرستم که برو ببین تو یخچال چه خبره!!!
38) همیشه ساعت مچی میبندم.
39) خیلی از کارارو دوس دارم تنهایی انجام بدم و تقریبا از پس هر کاری برمیام.
40) وسایل بازی فکری فیزیکی خیلی بیشتر از بازی های مجازی واسم جذابن.
و خیلی چیزای دیگه.
از همه ی دوستای خوبم دعوت میکنم توی این چالش شرکت کنید:)))
من با آغوشی پر از رویا و آرزو ، دنیای نابود شده ام را میسازم باز.
تمام آوار های رویاهایم که بر سرم فرو ریختند را کنار میزنم و باز از نو میسازمشان؛ حتی بهتر از قبل، زیبا و خواستنی تر از گذشته.
نبودنت سخت است خیلی سخت، ولی یادت آرامش است.
و این بار از ته قلبم آرزو میکنم اگر بدون من شاد و خوشبختی دیگر به دنیای بازسازی شده ام بازنگردی و در دنیای خوشبختیت همراه خانواده ات روزهایت را رویایی سپری کنی.
و در این میان، باز منی می ماند که با یادت رویا میسازم؛ زندگی میکنم و تا آخرین نفسم دوستت خواهم داشت؛ آرامِ دلم:)
*الهام گرفته شده از آهنگ آرزو
عشق آدم هرجا باشه یادش آرزو میسازه
پس به یاد اون شروع کن با یه آرزوی تازه.
دستتو محکم گرفتم و سرمو به بازوت تکیه دادم و قدم زنون به همون جایی بردمت که اون اتفاق منحوس دو هفته قبل افتاد. با تمام جزئیات تعریف کردم چی شد. از های های گریه کردنم وسط یه خیابون شلوغ و مردای غریبه ای که دورم جمع شده بودن تا آرومم کنن گفتم. از تنهایی و بی کسیم توی اون لحظه ها، از دویدن های بی حاصلم توی شرشرِ بارون و نگاه متعجب و خیره ی آدما! نگاهم می کردی و معنی نگاهتو نمیفهمیدم. بهت گفتم تو باید اونجا میبودی. تو باید میبودی که جای اون همه آدمِ غریبه باهام حرف بزنی و آرومم کنی. اما حالا اومدی اونم بعد دو هفته اونم توی خوابم.
من هنوزم حالم خوب نشده، من هنوزم وقتی به اون روز فکر میکنم تمام تنم میلرزه. من هنوزم خودمو سرزنش میکنم و عذاب وجدان یه لحظه رهامنمیکنه.
اون اتفاق واقعیه واقعی بود ولی تو همش توی خواب خیالمی.
میدونی اسمت همه جا هست؛ همه جا ولی خودت.
دیگه وقتی نیستی یجوری با خیالت راضی میشم!
به خودم یاد داده ام بگذرم از دلخواه هایم
امروز به معنای واقعی گذشتم از خرمن گیسویم
قرار بود حتی کوتاه هم نشوند ولی این بار از ته چیده شدند.
دیگر مویی نمانده که باحوصله شانه بزنم، ببندم، فرق کج باز کنم و یا هزارو یک بازی برای فراموش کردن غم دلم سرشان در بیاورم!
نمیدانی چقدر فرق کج به من می آمد.
ولی با این تمرین گذشتها نمیتوانم از تو بگذرم برخلاف تمام دلخوشی هایم
از همه شان میگذرم راحت. اما تو را چه کنم؟ مگر میشود از تو گذشت؟ باور کن در توانم نیست.
ذره ذره میمیرم از نبودت بدون آنکه بدانی.
*بیست ونهم خرداد نودوشش
سکانس۱:
من: توپمو بده.
تو: نمیدم، واسه خودمه!
من: نخیر، این واسه منه، فقط چسبای روشو کندی.
تو: نخیر، این واسه منه، تو واسه خودتو گم کردی.
من(گریه): مامان، مامان. نگاش کن اذیتم میکنه.
سکانس۲:
من: دیدی، بلاخره گرفتمش.واسه خودم بود؛ دیدی؟
* فک نکنم توپ توی خاطرات بچگی هیچکس به اندازه من و تو نقش نداشته باشه:)
**اصلا یادت میاد بچگیامونو؟؟؟
سکانس۱:
تو: میخوام برم یه فیلم بگیرم دورهم ببینیم؛ بنظرتون چی بگیرم؟
او۱: داداش ایرانی نگیر.
او۲: راست میگه، ایرانی نگیر.هندی بگیر من دوست دارم.
من: ایرانی باشه، من دوست دارم گل یخ ببینم.
سکانس۲:
او ۱و۲: ای بابا، این که تکراریه، همین هفته پیش دیدیمش اونم دوبار.چرا بازم گل یخوگرفتی؟!
تو: آخه فیلمش قشنگه. شما دوست ندارید نبینید.
من: .
سکانس ۱:
تو: بچه ها بیاید گرگم به هوا بازی کنیم.
من و او:باشه.
سکانس۲:
من:قبول نیست؛ تو همش منو میگیری، چرا اونو نمیگیری؟
تو: خب تو آروم فرار میکنی!
من: نخیر، من آروم فرار نمیکنم؛ تو فقط دنبال من میکنی!
تو: باشه، دیگه دنبالت نمیام. وتمام
* فقط تو میفهمی چی میگم.
مینشینم با حوصله و برای چندمین بار عکس هایش را نگاه میکنم و میبوسمشان.
میخندد؛ خنده هایی از ته دل که دلم را میانند؛
خنده هایی که امیدی برای زندگی در این روزهای سیاه است.
به وجد می آیم از خنده هایش:)
بنیامین را میگویم.
نمیدانی چقدر خوشحالم که هستم و فرزندت را کنارت و در آغوشت میبینم.
نمیدانی چقدر پدر شدن برازنده ات است.
خوشبحال کودکی که تو پدر اویی.
جانان دلم، این عکس دو نفره تان بدجور دلم را به بازی گرفته است.
مطمئنا بهترین عکس های دنیا جز عکس های تو و بنیامین نمیتواند باشد:)
مگه من کیم که میگن لیاقتتو نداشت؟
اصلا چطور میشه لیاقت آدمارو سنجید؟
چطور میشه ندیده و نشناخته به کسی گفت: بی لیاقت؟
من که از تو بالاتر نبودم.
اگرم بودم انقدر دوست داشتم ودارم که یا خودمو بکشم پایین یا دست تو رو بگیرم؛ بکشم بالا.
هیج کس حق نداشته و نداره راجب تو فکری کنه.
تو همیشه واسه من بهترینی:)
من خیلی اون هشتاد کیلومتریو دوس دارم.
اصلا هرچی به تو مربوطه دوست داشتنیه؛ حتی اون جاده؛ حتی اویت!
اون شب طوفانی بهمن ماه که نزدیک بود توی اون جاده تریلی از سرنوشتمونو رقم بزنه هم باعث نشد ازش بدم بیاد!
مگه میشه جاده ای که تهش برسه به تو رو دوست نداشت؟!!!
اصلا همه چی کنار تو دوست داشتنیه.
چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگهام
میمیرم اگه نباشی بی تو من بدجوری تنهام
میدونم یه روز میفهمی روزی که دنیا را گشتی
من چجوری تو را خواستم تو چه جور ازم گذشتی
*این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش.
تقریبا بیست روز است به این خانه آمده ایم. راستش دلم اصلا برای خانه ی قبلی تنگ نشده است برای هیچ چیزش جز خاطراتی که در آن خانه با تو داشتم.
دلم میخواهد زودتر بیایی و خانه ی جدیدمان را ببینی. راستی تابم را هم آورده ام. همان تابی که قرار بود بابا آن را به شما بدهد و من با گریه و زاری مانعش شدم. دلم می خواهد بنیامین را بیاوری تا سوار تابم شود. برایتان از درخت سیب ترش پاییزه داخل حیاط سیب بچینم. حیاط اینجا از حیاط خانه ی قبلی بزرگتر است می شود در آن یک دل سیر فوتبال بازی کنیم. قول میدهم مثل بار قبل دروازه بان خوبی برایت باشم. قول میدهم توپ والیبالم را بدهم تا با آن فوتبال بازی کنی و آنقدر محکم شوت بزن تا پنچر شود؛ اصلا خراب هم شد فدای سرت دیگر گریه نمیکنم و غر نمیزنم. اگر بیایی همه ی ژل مویم را میدهم روی سرت خالی کنی اصلا هم اشکال ندارد که سیم تلفن های درهم پیچیده ی روی سرم دیگر صاف نشوند. بیا باز هم باهم آدامس بخوریم و ساعت دوازده شب آدامس های جویده شده را روی زنگ خانه ی همسایه ی آقاجان بچسبانیم و پشت دیوارشان قایم شویم و ریزریز به آن ها بخندیم. اگر باز هم از پله ها مرا هل دادی و افتادم دیگر به کسی نمیگویم. غوغولی طبقه ی پایینتان را هم باور میکنم و از آن میترسم و نمیگویم دروغ میگویی. باهم میرویم طبقه ی پایین و گرگم به هوا بازی میکنیم. راستی بازی فکری رابین هود را یادت هست؟ اگر دوباره بازی کردیم و تو جرزنی کردی و فهمیدم دیگر به هیچکس نمیگویم. اصلا بیا با هم انیمیشن در جستجوی نمو یا شنل قرمزی و یا ماشین ها را تماشا کنیم. برای صبحانه، ناهار و شام سوسیس کالباس با نوشابه بخوریم. قول میدهم دوست داشته باشم حتی خیار شور و ترشی هم میخورم و از آن ها فرار نمیکنم. به مامان هم میگویم برایت شعله زرد درست کند. میدانم که دوست داری.
آنجا که بودیم وقت هایی که می آمدید و میخواستید بروید و نمیتوانستم به بدرقه تان بیایم پله های اتاق ممنوعه ی بالا را دوتا یکی بالا میرفتم و از پنجره رفتنت را به تماشا مینشستم. اینجا که آمدیم اتاقی را انتخاب کردم که به سمت حیاط پنجره داشته باشد تا وقتی آمدی تا لحظه آخر ببینمت ولی به کسی نگفتم دلیلم برای انتخاب کوچکترین اتاق اینجا چیست:)
* کودک درون بهانه گیر من.
یه نگاه کوتاه به این سالهایی که از زندگیم گذشته میندازم.
واقعا عشق تو بهترین اتفاق زندگیم بوده:)
چی از این بهتر؟!!!
*خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست.
*نزدیکم بمون؛ مرگه فاصله.
برای دوس داشتنت از من دلیل میخوان.
مگه دوس داشتن دلیل میخواد اصن؟!!!
مثلا میگن چرا دوسش داری؟انتظار دارن چی بگم واقعا.
بگم چون پولداری، خوشگلی، جذابی، تحصیلات عالی داری و خیلییییی چیزای دیگه؟
ولی به نظرم اینا اصن نمیشن دلیل عاشق کسی بودن.
من دوست دارم؛
خیلییییی دوست دارم حتی اگه چیزایی که داری و نداشته باشی و حتی اگه خیلی چیزا نداشته باشی.
هر روز بیشتر از دیروز دوست دارم بهترینم:)
خاص ترین معمولی دنیا دوست دارم.
بی دلیل دوست دارم.
من منطقیم خیلی منطقی.
به گفته ی خیلیا عاقلم و حتی میگن بیشتر از سنمم میفهمم!
ولی وقتی به تو میرسم منطق و عقلم خاموش میشه؛ فقط و فقط احساس میمونه.
دیوونه میشم و هیچ چیز منطقیو قبول نمیکنم.
باورام به هم میریزه و تو میشی همه ی باورم
اصلا مگه بده؟!!!خیلیم خوبه دیوونگی فقط برای تو.
دیوونگیم کنارت قشنگه:)
و منی که دیوونه ی توام،
و تویی که دلیل همه ی دیوونگی هامی.
*بی تو در هر نفس اشک در چشمانم جمع میشود.
ترجمه در ادامه مطلب
آخرین شمعدانی ها هم پژمرده شدند
تو آنجا و من اینجا ، دلم می سوزد
این جدایی نیست ، برای من مرگ است
چی میشه ، گریه نکن
این عشق در قلبم پنهان است
تو هم نرو
اینچنین با رنج ها و تلخی ها
جدایی چرا ؟
در آن چهره معصومت
هر حرفت مانند سکوتی گویا
اگر بگویی برو و اگر بگویی بمان
اشک در چشمانم جمع میشود
در آن تن معصومت ، دست های خسته ات
همیشه اندوه است
بی تو در هر نفس
اشک در چشمانم جمع میشود
به زخم هایم دست نزن
در درونم راه های بن بست
نکن
از لب هایت در قلبم ریخته
آن را تلخ نکن
به زخم هایم نزن
در بهارم برف نبارد
نکن
از لب هایت در قلبم ریخته
آن را تلخ نکن
حاضرید برگردید به کودکیهاتون؟ چرا؟
کاش آدما بتونن رها بشن از خاطراتی که هروقتی یادشون میاد دلشون پر از درد میشه و آرزوشون فقط مرگ[بی خاطرات تو، بی آرزوی تو دل را کجا برم، شب گریه را کجا]
واقعیت اینجاست دیگه کمتر کسی توانایی ناراحت کردن منو داره و این شدیدا شادم میکنه:))
تا حالا اتفاقی واستون پیش اومده که ندونید باید از اون اتفاق خوشحال باشید یا غمگین؟! چطوری میشه بر این حسِ دوگانه غلبه کرد؟
آهنگِ اگه یه روز فرامرز اصلانی پخش میشه و منو میبره به خیلی وقت قبل( حال نداشتم آپلودش کنم واستون:| خیلییییی خستم) شما باهاش خاطره ای ندارید؟
ما آدما خیلی تاثیرپذیریم. ما از آدمای اطرافمون، فیلمایی که میبینیم، کتابایی که مطالعه میکنیم و حتی آهنگای چند دقیقه ای که گوش میدیم تاثیر میگیریم؛ هرچند کم و ناملموس. تا حالا برای خیلی از ما پیش اومده که یه حالت نه خیلی شاد و نه خیلی غمگین داشتیم و با شنیدنِ یه آهنگ کلی حال و هوامون عوض شده.
فقط میخواستم بگم خیلی حواسمون به ارتباطاتمون با دنیای اطرافمون باشه. ممکنه همین آدما، همین کتابا و فیلما کلا خطِ فکریمونو خیلی تغییر بدن و به سمتی سوق بدن ما رو که حتی توی کابوس هم از دیدنش وحشت داشتیم! سعی کنیم بجای آدمایی که یاس و ناامیدی حتی از چهرشون میباره با آدمای امیدوارتر و خوشبین تر معاشرت کنیم. بجای کتابایی که ارزش خواندن و وقت صرف کردن ندارن کتابایی بخونیم که هرچه بیشتر ما رو به انسانیتِ واقعی نزدیک کنن. در عوضِ دیدن فیلمایی که هیچ محتوای ارزشمندی ندارن فیلمایی تماشا کنیم که ما رو با مسائل اجتماعی آشنا تر کنن و بجای پر کردنِ گوشهامون با اراجیف برخی خواننده ها که فقط آدمامو یاد بدبختیا و مصیبتاش میندازه آهنگایی گوش کنیم که حالمونو بهتر کنه.
مرد داریم تا مرد!
یکی سرِکار
همش فکر میکنم چرا دقیقا سه ماه پیش (۶ آبان) توی جریان اون تصادف باید زنده میموندم! چرا ماشین پرت نشد پایین؟ چرا اون لحظه ای که فقط توی ذهنم مرگ بود زنده موندم؟ چرا دوباره فرصت زندگی به من داده شد؟ شاید بخاطر ترس بود که دلم خواست برگردم عقب و اون اتفاق اصلا نیفته شاید از مرگ میترسم شاید.
نمیدونم کدومتون تجربه ی اینو دارید که برای کسی تولد بگیرید و خودش نباشه ینی باشه ها ولی کنار شما نباشه. نمیدونم تجربه ی اینو دارید که بی نهایت برای تولدِ کسی خوشحال باشید ولی حتی روحشم خبر نداشته باشه شما میدونید که تولدشه. نمیدونم میدونید چقدر این حس و حال درد داره یا نه. ولی اینطوری نباشید هیچوقت!
هیچوقت بی منطق کسیو انقدر دوست نداشته باشید که اگه یه روزی به هر علتی ازش فاصله گرفتید زندگیتون پوچ بشه. هیچوقت هیچکسو مرکز تمام زندگیتون قرار ندید که اگه نبود زندگیتون از هم بپاشه.
این جوابم برای تو بود! همه ی حرفم همینه توی جواب به پستای خصوصیت که رمزشو واسم فرستادی.
نمیدونم چرا ولی من دوسِت داشتم بی منطق، بی علت، بی نهایت! انقدری که تو رو دوس داشتم هیچکسو تا حالا توی زندگیم دوس نداشتم حتی خودمو. مقصر منم که نتونستم افسار دلمو به دستم بگیرم و نذارم توی احساسی که هیچ سرانجامی نداره انقدر پیشروی کنه و تاوانشم دادم. ببخش که این روزا دیگه زیاد تو خاطرم نیستی چون هروقتی بهت فکر میکنم از خودم بدم میاد! از خودم بیزار میشم که چرا این حجم از احساسمو هدر دادم برای کسی که.
حالا توی نگاه من تو فقط یه آدمی هستی که حتی مسئولیت اشتباهاتشو گردن نمیگیره. یه آدم ترسو و بزدل. یکی که همش پشتِ پدرش و اعتبارِ اون قایم شده. آره تو فقط پسرحاجی بودی نه خودت! تو خودت تنها اصلا معنی نداشتی. تمام ارزش و اعتبارت بابایی بودش که مثل کوه همیشه پشتت بوده.
بگذریم از این حرفا! بیست و ششمین تولدت مبارک پسر حاجی.
نمیدونم قبلا گفتم یا نه! ولی خدا جوابِ منو زود میده. چند وقت قبل یه صبح که تنها بودم دلم یه عالمه گرفته بود. گفتم خدایا چی میشد یکی میومد سراغمو می گرفت از اون همه آدمی که یه روزی کنارم بودن. همون روز ظهر اون دوستم که چند تا پستِ قبلی درموردش گفتم که یهویی وبلاگمو بعدِ دوسال پیدا کرد اومد سراغم.
چند روزه روزی چندبار میرم سایت تلگرام برای دیلیت اکانت و بعدشم میخواستم اینستارو دی اکتیو کنم و بعدشم بیام سراغ اینجا ولی همش توی سایت ارور میداد! میخواستم گم و گور بشم که الکی به این فکر دلِ خودمو خوش کنم که من از دسترس خارجم ورگرنه کلی آدم احوالمو میپرسیدن! کلا توی کانتکت لیست من تا دوماه قبلی فقط یه نفر بود که از ماه قبل اون دوستمم که گفتم اضافه شد و شدن دو نفر! اون دوستم که معمولا نیست فقط وقتی کار ضروری پیش بیاد میاد میگه و میره و میموند این یکی!
آخرین بار، قبل از دیشب، دوسه روز پیش سر زده بودم به تلگرام. دیروز عصر داشتم پیش خودم می گفتم کاش میشد با یکی حرف بزنم و خودش سرِ صحبتو بازکنه! توی همین فکر بودم و خوابم رفت. خواب دیدم دوستم دوتا پیام داده و . دیشب بی هدف سر زدم تلگرام دیدم بعله! همونی شد که توی خواب دیدم. دیگه هیچی خودش سرِ صحبت رو باز کرد منم گفتم و گفتم و گفتم! چرت و پرت! بی هدف! ولی خوب بود. شاید اگه میخواستم حرف بزنم به اندازه ی یه دنیا حرف توی دلم و ذهنم تلنبار شده بود ولی دوس نداشتم پرگویی کنم. شاید یک هزارم حرفامو گفتم و انگاری اصن هیچی نگفتم ولی همینش خوب بود که یکی پیدا شد حالمو بپرسه و گوش بشه واسه شنیدنم. یکی پیدا شد که نذاشت دوستی هم مث خیلی از کلمه ها واسم بی معنی بشه. با همین احوال پرسیای ساده نشون داد دوستی حد و مرز و فاصله نمیشناسه. گفت من بهترین دوستشم! نمیدونم کیا اطرافشن و چطور آدمایی هستن که من بهترینشون باشم ولی اولین کسی بود که اینو گفت .اما من نگفتم تنها دوستمه! آره واقعا. اون دوستی که توی ذهن من هست رو فقط خودش تونست معنا باشه.
تنها دوستم خیلی خیلی مواظب خودت باش. دنیا به وجودت شدیدا نیاز داره:)
ببخشید برای جواب ندادنِ کامنتای پستِ قبل. هیچ وقت دوس ندارم و اینطوری نیستم که یه پیغام یا کامنتی رو بخونم و ببینم و جواب ندم. همیشه وقتی میبینم جواب میدم اما این بار.
سلام بابا جانم. احوالت چطور است؟ میدانم که خوبِ خوبی. حال ما که بعدِ رفتنت اصلا خوب نبود و نیست. یاد و خاطراتت گاهگاهی می آید و مثل همان روزِ رفتنت دل خونمان می کند. امروز شنبه نوزده بهمن نود و هشت دقیقا شش سال از روزِ رفتنت میگذرد. آن سال هم نوزده بهمن شنبه بود. دقیقا یادم هست شنبه نوزدهم بهمن نود و دو. قبل از هفتِ صبح فهمیدیم دیگر کنارمان نداریم تو را. شبِ قبلش در آغوشِ خاله جان داده بودی و حتی پایت هم به بیمارستان نرسیده بود. همان وقت بود که من هم یتیم شدم. آخرین باری که به کسی بابا گفتم آخرین باری بود که تو را دیدم یکی دو روز قبل از رفتنت. بعد از تو من دیگر پدری نداشتم که دلم به بودنش گرم باشد. پدری نداشتم که مثل کوه پشتم باشد . کسی را نداشتم که حتی برای کوچک ترین موفقیت هایم تشویقم کند و به من جایزه بدهد. هیچکس را نداشتم که از ته دلش مرا به خانه اش مهمان کند. هیچکس را نداشتم که به محل کارش زنگ بزنم و التماسش کنم مهمانمان بشود. بعد از تو هیچکس از آن بستنی هایی که همیشه میخریدی برایم نخرید. حتی هیچکس از آن نان های محلّی که خیلی دوست داشتم برایم نخرید. بعد از تو پدری نداشتم که روز عید بوسه ای روی گونه ام بنشاند و عیدیم را بدهد. حتی هیچکس نبود که با ذوق از بیست هایم و اتفاقات مدرسه برایش بگویم. هیچکس نبود که سحر صوتِ زیبای قرآنش خانه را پر کند. مادر هنوزم هم هر صبح از روی همان قرآنِ خودت برایت قرآن میخواند و هنوز هم وقتی اسمت را میشنود بغض گلویش را میگیرد. میدانی باباجان، خیلی دلم میخواست تو بجای پدربزرگم، پدرم میبودی و من تو را بابا محمد صدا میزدم. خیلی به مادرم حسودیم می شود که تو پدرش بودی. خیلی دلم میخواست یکی از آن نامه هایی که برای مادرم نوشته بودی و مثل جانش از آنها مواظبت می کند برای من میبود. اما تو واقعا بابای من هم بودی. بابای آدم که حتما کسی که اسمش توی شناسنامه ثبت می شود؛ نیست. بابای آدم همانی است که آدم با بودنش حس امنیت می کند و حس می کند اگر دنیا هم مقابلش قد علم کند باز هم بابایش را کنارش دارد که نترسد. من هم آن روزی که تو رفتی پشتم خالی شد مثل مادر.
بابایی هیچکس نمیداند که من مدتها جمعه ها ظهر به آرامستان می آمدم و با تو درد و دل میکردم. کنار مزارت بغضم را میشکستم و انقدر گریه می کردم تا آرام شوم. هیچکس جز و من و تو و باقیه اهل قبور آن روزها آنجا نبود. من چقدر آرامش آنجا را دوست داشتم.
بابای خوبم خیلی دلتنگ دیدنت هستم. میشود یک بار دیگر هم به خوابم بیایی. اوایل بیشتر به نوه ی ارشدت سر میزدی اما حالا.
بی نهایت دوستت دارم بابا محمدجانم تا همیشه ی همیشه.
نوشته ای از سالِ ۱۴.۷ !
کتابی را که چند روزیست به خواندنش مشغول شده را ورق می زند و شروع می کند به خواندن. فقط کلمه ها را یک به یک از دیده می گذراند و چیزی از متن کتاب عایدش نمی شود. خواندن را رها می کند. جمله ای که سالها پیش در کتابی خوانده بود را به خاطر می آورد: بهترین دوستِ انسان، انسان است؛ نه کتاب. . شاید واقعیت داشت! وقتی دنیایی حرف در دلت انباشته شده؛ کتاب ها می توانند به حرف هایت گوش دهند یا همیشه متکلم وحده باقی مانده اند؟ اشک که میریزی می توانند اشک هایت را پاک کنند و به جای آن لبخندی بر لبانت بنشانند؟ می توانند به آغوش بکشندت تا کمی از احساس تنهاییت کاسته شود؟ خیر.
نگاهش را به سمت خانه و وسایلش می گرداند. چقدر همه چیز ایده آل است درست همان گونه که می خواست. به شطرنج دست سازی که برای ساخته شدنش چقدر حساسیت نشان داده بود نگاه می کند. هاله ای از غبار بر آن نشسته و مدتهاست مهره هایش از جایشان تکان نخورده اند. جعبه ی تلسکوپی که مدتهاست آسمان را با آن به تماشا ننشسته در کنجی برایش دهان کجی می کند. من تمام ستارگانِ آسمان کویر را به تنهایی با همین چشمان کم سو به یادت به تماشا نشستم!
به سوی پنجره می رود و به تکاپوی بیهوده ی انسان ها خیره می شود. چهره ی هیچ کدامشان را با اینکه فاصله اندک است به وضوح نمی بیند. سراغ عینکی که هیچوقت استفاده نمی کرده میرود اما پشیمان می شود. یادی از عزیزی برایش زنده می شود که برایش نوشته بود: و خدا خواست که یعقوب نبیند عمری شهرِ بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟ چه چیزی را می خواست به وضوح ببیند؟! هیچ چیز.
گوشه به گوشه ی خانه پر از یادگارهای کسانی است که بی نهایت از دیده اش دورند. چند جعبه ی خالی می آورد و شروع می کند به جمع کردنِ یادگاری ها. در فکرش می آید: کاش می شد یاد و خاطرات عزیزان را درون جعبه ای دور از چشم نگه داشت تا هروقت دلت میخواست به آنها سر میزدی نه اینکه بدون تعارف و دعوت بیایند و روحت را آزرده کنند.
به آدم هایی که صبح را در کنارشان به شب می رساند، فکر می کند. با کسانِ بسیاری گفت و گو دارد اما فقط گفتن از روزمرگی هاست و گاهی خاطره گویی. یادش نمی آید چه وقتی بین تمامِ حرّافی هایش حرفِ دلش را برای کسی گفته است. غریبه ها که محرم شنیدن نیستند و آشنایان هم فقط نصیحت می کردند یا دلسوزی! تمامِ درد های دلش را می گذاشت بماند برای خودش خاصه از زمانی که آبی ترین انسانی که در دنیایش داشت را دنیا دنیا از خودش دور می دید.
کسی در خاطرش می آید. شخصی که در زندگی تقریبا به هرچیزی که دلش می خواست رسیده بود و رضایت مند از زندگی! سال ها قبل از او پرسیده بود: اگر آرزویی داشته باشی بسیار دور، برای رسیدن به آن چه میکنی؟ و پاسخ گرفته بود: با تمام توان و تلاش و پشتکارم برای رسیدن به آن می جنگم. و سپس از او پرسیده بود: اگر آن آرزو، آرزوی داشتنِ کسی باشد که آن شخص آرزویش داشتنِ کسی جز توست! آن وقت چه؟! جوابی نگرفت یعنی جوابی برایش نبود!
هیچ گاه به ذهنش خطور نمی کرد که زمانی این سوال را روز و شب از خودش بپرسد!
جیمز سالیوانِ عزیزم، هیولای آبیه دوست داشتنی ام
همیشه دلم می خواست می توانستم مثل بوو درکنار تو و مایکل و در کارخانه ی هیولاها باشم. کارخانه ای که به راحتی می شد از درهای بسیارش به تمام دنیا سفر کرد! و فقط کافی بود در را باز کنی. دوست داشتم مثل بوو یک روز ناگهانی از درِ کمد اتاقم به شهرِ هیولاها بیایم. میدانی سالیوان، بین خودمان بماند من همیشه ی همیشه وقتی انیمیشن کارخانه ی هیولاها را تماشا می کنم و به آخرش می رسم که بوو مجبور می شود از تو خداحافظی کند و از پیشِ شما برود گریه ام می گیرد ولی یواشکی که هیچکس نفهمد اشک هایم را پاک می کنم چون دیگر بزرگ شده ام. من خیلی تو را دوست دارم چون با اینکه هیولا بودی دوست داشتی به جای آنکه بچه ها را بترسند و جیغ بکشند، بخندند. وقتی برای نجات دادنِ بوو از دستِ هیولاهای بدجنس انقدر تلاش می کردی و با همه ی ترسناک بودنت برای دیگر بچه ها، بوو را انقدر دوست داشتی و حتی برای خواباندنش با صدای هیولاگونه ات لالایی می خواندی دلم می خواست می توانستم به جای بوو باشم و برای همیشه کنارت زندگی کنم و وقتی از هیولاهایی که در دنیایم دارم، می ترسیدم در آغوشِ بزرگ و نرمالویَت پنهان شوم.
سالیوانِ من قول بده یک بار حتی در خواب مرا به شهرِ هیولاها و کارخانه ات ببری.
سالیوانِ مهربانم همیشه با بچه ها دوست باش و آن ها را بخندان.
دوست و دوستدار همیشگیه تو، فائزه کوچولو
دیروز که داشتم چالش یکی از بلاگرها رو می خواندم با خودم فکر می کردم کاش یکی من دعوت کنه! (آخه من تا بخصوص به چالشی دعوت نشم دوست ندارم بنویسم!) هیچی دیگه من از طرف nobody دعوت شدم که خییییییلیم ازش مچکرم و همچنین از آقا گل که این چالش رو راه انداختن.
منم دعوت می کنم از محمد ، آرام ، بهنام ، مه سو ، شاسوسا ، بل و همه ی کسایی که این پست رو خوندن:)
فقط لازم میدونم بگم قبل از نوشتن به وبلاگ آقاگل مراجعه کنید و درمورد چالش بخونید. چون من اول به یه شخصی نوشتم که حضور خارجی داشت و انگاری نباید مخاطب وجودِ خارجی داشته باشه.
درباره این سایت