میخوام واستون داستانِ شب بگم! سعی کردم خلاصه باشه.

بیست و یک سال پیش، روز چهارشنبه بیست و ششم فروردین ساعت سه عصر یه دختر ریزه میزه (دو کیلو و هفتصد به روایتی! نهصد گرمی!) که اولین فرزند خانواده و اولین نوه ی خانواده مادری و یازدهمین نوه ی خانواده ی پدری محسوب میشد، با کلی سرو صدا و گریه به دنیا اومد. مامان که خیلی خوشحال بود. پدر هم احتمالا خوشحال بود ولی دوست میداشت بچش پسر میبود. خانواده ی مادری از حضور اولین نوه خیلی خوشحال بودن. از اینکه پدربزرگ و مادربزرگ و خاله و دایی شده بودن ولی خانواده پدری بعد از تبریک میگفتن انشاالله بعدی پسره!

دختر داستان بزرگ و بزرگتر میشد و بیشتر زمان ها بخاطر شاغل و دانشجو بودن مامان کنار خاله ها و مادربزرگش(مامانِ مامان) بود. بهترین همبازیش دیوار حیاط بود و بهترین دوستش توپ! همیشه منتظر بود تا آلبالوهای درختشون برسه و اونا رو بچینه. پاتوقش کتابخونه ی محله بود. از اینکه با دوچرخش از همه ی بچه های کوچه جلو میزد ذوق میکرد. وقتی بچه های کوچه زیرِ سایه ی دیوار خونشون مینشستن از بالای دیوار آب میپاشید و خیسشون میکرد. لجباز بود و بیشتر مواقع با پسر عموش که حدودا چهار سال ازش بزرگتر بود مشغولِ دعوا بود.

تا نه سالگی تک فرزند خانواده بود که خبردار شد خدا داره یه خواهر یا برادر بهش میده. از همون اول با همه اتمام حجت کرد که این بچه باید دختر باشه! و اگه پسر باشه بعدِ تولدتش خودش میندازدش توی سطل آشغال! عمه ها و مادرِ پدرش از این حرف خیلی حرص میخوردن. شکرِ خدا اون بچه دختر شد. دوسال بعدِ تولدِ خواهرش خدا یه خواهر دیگه بهش داد و اون وروجک شد ته تغاریه خونشون.

زمان به سرعت میگذشت و اتفاقاتِ زیادی می افتادن. اون پسرعمویی که یه روزی مث دشمن خونی بود کم کم توی دل دخترِ داستان جا میگرفت و تا به خودش اومد دید بدجور دلباخته! شاید توی خیال خیلی از فامیل دهمین و یازدهمین نوه نهایتا سهمِ همدیگه از زندگی بودن ولی خب. پسرعمو داماد شد و پدر ولی دخترِ داستان نه عروس شد نه مادر. قبلِ اون ازدواج زندگی با دخترک روی دنده ی لج افتاده بود و بعدشم شرایط روز به روز بدتر میشد تا این روزا.

دخترِ داستان هنوز زندست، نشسته و از زندگیش مینویسه. امید داره نود و نهمین بیست و ششم فروردینشم تجربه کنه! و حالا بیست و یکمین بیست و ششم فروردینشو سپری میکنه.

تولدم مبارک:)

 
خودم اولین نفریَم که توی روزِ تولدم، تولدمو تبریک میگه! خیلیییییییم عاولیییییی:]
اینم سومین اتفاق خوبِ فروردین ماهم:]
لاله جانم مرسی که به یادم بودی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحی مد لباس دانلود سریال سالهای دور از خانه(شاهگوش 2) دانلود جدیدترین فیلمها Darlena رستوران شهزاد لذت اشپزی اس اچ زد شاپ کارواش بخار چیست؟ اکوسیستم Caaa