بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد؟            با منِ تنهاتر از ستار خانِ بی سپاه!

جام جهانی چشم هایت به میزبانی حصارِ آغوشت در حالِ برگزاری است و من تنها راه یافته به مرحله ی نهایی این مسابقاتِ ناعادلانه ام. منی که باید با دستِ خالی در مقابلِ چشمانِ سیاهِ عاشق کُشَت مقاومت کنم.
به یاد دارم که در مراحل قبل چگونه حریفان را مغلوب کردی و حال دلهره ی مواجه شدن با دو منبع آرامشی که آشوب گرانی قهارند سراپایم را فرا گرفته است. میدانی، آخر حکم چشمانت برای من همانند ماه است بر دیوانه که دیدنش دیوانه ترش میکند!
سوتِ آغاز بازی به صدا در می آید. هدفت مجنون کردن دلم است. سعی میکنی بدون استفاده از چشمانت و تنها با لبخندی مرا از پای در آوری. مقاومت میکنم. عمیق تر میخندی و من می اندیشم که چقدر در مقابلت ضعیفم. حس میکنم که پاهایم یارای تحمل وزنم را ندارند و همین ثانیه هاست که در مقابلت به زانو در آیم. در همین زمان نیمه ی اول به پایان میرسد و در همان حالِ آشوب مرا رها میکنی و میروی. چندیدن نفر می آیند و جسمِ نیمه جان مرا از زمینِ مسابقه بیرون میکشند. حس میکنم تمام توانم را برای مقابله با لبخندت به کار گرفته ام و دیگر جانی برای ادامه ی مسابقه ندارم. به سرم میزند که اعلامِ تسلیم در برابرت کنم. در نهایت تصمیم بر آن میشود که بازی را به پایان برسانم.
برای آغازِ نیمه ی دوم به زمین می آییم. گام های محکمت خبر از مصمم بودنت برای برد می دهد. تصمیم داری با تمامِ قوا به قلبم بتازی و مانع خارج شدنِ جام از خانه شوی! تا میتوانم چشمانم را میم از نگاهت. خودت بهتر از هر کسی میدانی که چشمانت افسونگرند. توانایی انجامِ هر کاری را با چشمانت داری و همین مرا به شدت میترساند. آنقدر چشم میگردانی تا نگاهم به دام بیفتد. مگر میشود از چشمانت چشم گرفت؟! خیره نگاه میکنی. غوغا میکنی. تاب می آورم. مستاصل شده ای . نمیدانی دیگر چه کنی که قلبم را مغلوب سازی و این را هم نمیدانی که نگاه های دلبرانه ات چه به روزم آورده. لبخندِ زیرکانه ای روی لب هایت مینشیند. انگار قصد داری ضربه ی نهایی را بزنی و کار را تمام کنی. نمیخواهی بازی به وقت اضافه بکشد. کنجکاوانه به چشمانت نگاه میکنم که ناگهان اشکی را گوشه ی چشمت می بینم. منصفانه بازی نمیکنی. دیوارِ دفاعی مرا در هم میشکنی و بی مهابا به سوی قلبم حرکت میکنی. فرو میریزم از اشکِ درونِ چشمت. همان جاست که عاشق میشوم؛ عاشقِ دو چشمِ سیاه، مجنونِ همان آسمانِ شبی که بارانی شد.

حال میفهمم آمدنم به این بازیِ نابرابر اشتباه بود. امیدم برای پیروزی در مقابل چشم هایت واهی بود. مغلوبانه زانو میزنم و شادی هایت را برای بردِ شیرینت به تماشا مینشینم. در میانِ هیاهوی هوادارانت گم میشوی؛ فراموش میکنی منی بوده که حال دین و ایمانش چشمانت شده. میروی؛ دور میشوی و از یاد میبری این مرا.
و من میمانم و وجودی که آوار شد.

 

*ممنونم از لیموی مهربون بابت دعوتم به چالش "جام جهانیِ چشمهات":)

*منم هنجار شکنی میکنم و دعوت میکنم از چهار نفر: تارا (آساره ی شما!) ، آسمان ، بهنام و جناب میم حا .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گل پسرک شهریوری نگاره طوبی ایران موزیک Alexis Scott وبسایت شخصی مختار ریحانی زاده خرید اینترنتی فروش مودم و پشتیبانی از الان تا سالها بعد