دستتو محکم گرفتم و سرمو به بازوت تکیه دادم و قدم زنون به همون جایی بردمت که اون اتفاق منحوس دو هفته قبل افتاد. با تمام جزئیات تعریف کردم چی شد. از های های گریه کردنم وسط یه خیابون شلوغ و مردای غریبه ای که دورم جمع شده بودن تا آرومم کنن گفتم. از تنهایی و بی کسیم توی اون لحظه ها، از دویدن های بی حاصلم توی شرشرِ بارون و نگاه متعجب و خیره ی آدما! نگاهم می کردی و معنی نگاهتو نمیفهمیدم. بهت گفتم تو باید اونجا میبودی. تو باید میبودی که جای اون همه آدمِ غریبه باهام حرف بزنی و آرومم کنی. اما حالا اومدی اونم بعد دو هفته اونم توی خوابم.
من هنوزم حالم خوب نشده، من هنوزم وقتی به اون روز فکر میکنم تمام تنم میلرزه. من هنوزم خودمو سرزنش میکنم و عذاب وجدان یه لحظه رهامنمیکنه.
اون اتفاق واقعیه واقعی بود ولی تو همش توی خواب خیالمی.
میدونی اسمت همه جا هست؛ همه جا ولی خودت.
دیگه وقتی نیستی یجوری با خیالت راضی میشم!
درباره این سایت