توی دلم یه عالمه حرفه که این روزا جز حدیثِ نفس به چیزی تبدیل نمیشن! دلم میخواست خیلی اتفاقا نمیفتاد ولی خب دنیا که به دلِ من نمیچرخه. حس میکنم‌ خیلی وقته جا موندم از همه چیز و همه کس! به یه چیزایی فکر میکنم و غم و غصه ی دنیا سرم آوار میشه. این روزام پر شده از تلقین! حس میکنم‌ بینهایت پیر شدم. بعضی وقتا دیگه از زندگی و روزای تکراریش خسته ام. عشق توی نگاهم رنگ باخته. دیگه هیچی به وجدم نمیاره. دلم میخواد یه جایی ساکت بشینم و ذهنم از همه دنیا خالی باشه و هیچکسم کاری به کارم نداشته باشه! نمیدونم‌ واسه چی اینطوری شدم یا دارم میشم فقط میدونم هرروز داره شدت میگیره. دیگه از هرچی حساب کتابه حالم بهم میخوره. حساب کتاب روی آینده ای که یه شبه میتونه زیرو رو بشه.
الان یه عالم دغدغه روز و شبشون شده قطع شدنِ نتشون. کاش این بزرگ‌ترین دغدغه ی این روزای من میبود:)
جدی نگیرید. هذیان نوشتِ دیگه!
* از وبلاگایی که دنبال میکنم‌  آخرین نوشته برای ۲ ساعت قبل هستش. ینی جدی جدی همتون الان‌ خوابید؟! (الان ساعت ۳:۴۲)
راستی چقدر با این موافقید؟ آدما شبیه کسایی میشن که دوستشون دارن!

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیستمین پرسش مهر ریاست جمهوری برتر از همه NO BIMARI آب حیات ورزشیها Arshiasouri | ارشیاسوری پارسای بی ادعا بهينه سازي سايت Erica حمید رضا ستارزاده