یه ظرف شیرینی زبان دستش بود و اومد به من تعارف کرد و گفت:
شیرینی زبون بخور زبونت دراز بشه گفتم: از این درازتر؟! گفت: چی بگم! و صحنه رو ترک کرد

مثلا نوزده دی چند سال پیش بدترین روز عمر من بودش! کلااااا امسال یادم رفت بیام یکمی فاز غم بگیرم! دیگه ازش گذشت حییییف. ایشالا سال بعد
به مناسبت اون نوزده دی که یادم رفت کلاااا یه بیت سرودم و برای مادرِجانم خواندم و مورد تحسین واقع شدم
بی خبر ناگاه آن غم آمدو
در دل مهجور من سکنی گزید

ولی خب حال نداشتم ادامش بدم
تصمیم گرفتم اگه یه روزی شاعر شدم تخلصمو بذارم: خسته
مامانم گفت بهتره بذاری : خر زمین زده کلا خیلی به من ارادت دارن مادر:)
آخرین بیتای شعرامم به تبعیت از حافظِ جان خودمو مخاطب قرار میدم با عنوانِ فائزا

هیچی دیگه:)) همین.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Zachary زیبایی به وبسایت ghandizadeh.ir مراجعه کنید مدرسه آفتاب اهنگ های جدید تبليغات modeling Manuel