همش فکر میکنم چرا دقیقا سه ماه پیش (۶ آبان) توی جریان اون تصادف باید زنده میموندم! چرا ماشین پرت نشد پایین؟ چرا اون لحظه ای که فقط توی ذهنم مرگ بود زنده موندم؟ چرا دوباره فرصت زندگی به من داده شد؟ شاید بخاطر ترس بود که دلم خواست برگردم عقب و اون اتفاق اصلا نیفته شاید از مرگ میترسم شاید.
هرچیزی که بود من خیلی ناشکری و ناسپاسی میکنم بابت این عمر دوباره! حقیقتا خسته ام. حس میکنم روحم زیر یه وزنه ی چند هزار تنی داره له میشه. دیگه از غصه خوردن و ناراحت بودن هم خسته شدم و این روزا یه جوری تظاهر میکنم حالم خیلی خوبه که همه فکر میکنن فارغم از غم دوعالم. ولی خودم میدونم انقدری دلخوشیهام برای زندگی برای ادامه برای حتی نفس کشیدن کم شده که کوچکترین اتفاقی که بیفته میتونه منو از زندگی بیزارتر کنه. کاش توی اون تصادف من مرده بودم. کاش دیگه نبودم که هیچ اتفاقِ تازه ای بخواد روحمو آزرده تر کنه. کاش. خاک عالم توی سرم که انقدر ناسپاس و ناشکرم! ولی من زندگی دوباره نمیخواستم. من دیگه هیچی نمیخوام من دیگه حتی خودم رو هم نمیخوام. من با عالم و آدم قهرم. دیگه خسته ام حتی از گفتن! از حرف زدن های بی حاصل.
درباره این سایت